به گزارش شهرآرانیوز، همه چیز از آنجایی شروع شد که مامان فاطمه به شوهرش گفته بود عید که شد به خاطر تولد پسرمان و تعطیلات نوروزی چند روزی مرخصی بگیریم و بیاییم مشهد، اما مدیر همسرش اجازه نداد و گفته بود هفت روز اول سال خیلی سرشان شلوغ است و باید بمانی و ماندنشان در شیراز تا عید فطر هم طول کشید. علی اکبر هر از گاهی سراغ قولی که مامان فاطمه و بابا بهش دادند را میگیرد.
فاطمه دل توی دلش نیست که به قولی که به بچههایش داده عمل کند. همانطور که استکانها را توی سینی میگذارد تقویم را نگاهی میکند تا از دو روز مرخصی عید فطر بهترین استفاده را ببرد و به قولش هم عمل کرده باشد. با سینی چای به سمتهال میرود. بابا کنار علی اکبر و فاطمه زهرای ۵ ساله نشسته است. فاطمه حسنی هم کمیدورتر دارد با عروسکهایش بازی میکند.
سینی را روی میز میگذارد و بی مقدمه میگوید: میگم! تا قم که راهی نیست، اونجا هم گمونم شهر آبی مثل موجهای آبی مشهد داره و میشه بچهها رو برد اونجا.
همسرش نگاهی به فاطمه میکند و جواب میدهد: بذار یه نگاهی بندازم! گوشیاش را ورانداز میکند و لبخندی به گوشه لبش مینشیند. «بعلللله! قم هم یه سرزمین موجهای آبی داره.»
علی اکبر که هشت سال بیشتر ندارد میپرد وسط حرفشان. «مامان! مگه من واسه موجهای آبی انقده اصرار میکنم بریم مشهد؛ من دلم واسه خود امام رضا تنگ شده.»
مامان فاطمه از جمله پسرش قند توی دلش آب میشود و توی دلش خدا را شکر میکند. لبخند روی لب هر سه نفر مینشیند. بیمارستان با ۱۰ روز مرخصی فاطمه موافقت میکند. بابا هم که کارش سبکتر شده مرخصی میگیرد و ۵ نفری راهی مشهد میشوند.
پ.نوشت: عکس تزئینی است